دو زاهد بودن در بیابان یکی سالم و دیگری دیوانه روزی یک مرد از بیابان می گذشت آن زاهد سالم را دید زاهد داشت نان می خورد رهگذر به او گفت این نان را در این بیابان از کجا آورده ایی گفت هر روز خدا برایم یک نان می فرستد زاهد نان را نصف کرد و به آن رهگذر داد و نصف دیگرش را پیش خود نگه داشت و گفت شاید فردا نانی نباشد رهگذر به راهش ادامه داد تا رسید به زاهد دیوانه و دید که او دارد غذای خود را یک کم می خورد و بقیه اش را دور می ریخت رهگذر به زاهد دیوانه گفت چرا اصراف می کنی برای کل روزت که غذایی نمی ماند زاهد دیوانه گفت مهم نیست هر موقع از خدا بخواهم به من غذا می دهد آن رهگذر کارش را انجام داد و برگشت زاهد دیوانه را دید که کمی می خورد از غذایش و بقیه اش را دور می ریزد و از آنجا رد شد وبه زاهد سالم رسید و دید که او مرده است و در آنجا به خود گفت این زاهد نفهمیده بود که خدا روزی رسان است اما آن زاهد دیوانه این را می دانست. که خدا روزی رسان است.